قلبی دیدم بهاری، بارانی
میبارد، میرویاند، میرود تا چندی بعد
گرم که بنگری، شوق دارد در تپش
تپشی نرم، تند، با صدایی زندگی بخش
آی بی دلان
دل سرای غم نیست، شوقی دارد، شور هم
زندان نیست، زندانیست
بستر است، بستری جوشان
ظرافتش را میبوسند، میآرایند...
این دل روایتیست
روایتی دور اما نزدیک