Thursday, October 19

سرمای سوزانِ عقلش

آن قدر آب را به گِل افزود
که تا زانو در گِل خود ماند.
آن قدر ماند تا خشک شد
قلبِ کودکِ کوچکِ بيننده‌اش.
نه تنها خودش را آزاد نکرد،
طراوت قلبِ کودکِ کوچکش را هم به زنجير کشيد
سرمای سوزانِ عقلش

11 comments:

  1. یه جاش نوشته بودم:ابرها که کنار رفتند برایت داستان خواهم نوشت
    .مگخ نه؟خوب یعنی الان داره بارون میاد.وقتی ابرها کنار رفتند و هوا خوب شد...حالا عکس بی ارتباط بود یا...؟

    ReplyDelete
  2. سلام لباس نو برای وبلاگتون مبارک چند بار دیگر آمدم اما از نوشتن نظر نا کام ماندم چیز جالبی نوشتین می دونین همه ی ما به اب خودم انقدر گل می ریزیم که بیرون امدن از آن برای ما خیلی سخت می شه

    ReplyDelete
  3. اقرار ميكنم كه قشنگ بود.از جايي كش نرفتي كه؟؟

    ReplyDelete
  4. اولا... بابا تو خیلی از زمان جلوی... افرین.. اینجا که ما زندگی می کنیم... هنوز چهارشنبهشت... ولی اونجا که تویی... الان 5 شنبه ست!
    جواب کامنتت:الزاما یک ثبت نباید کودکانه باشه تا در 4 دقیقه پاک بشه.... به این فکر نکردی که ممکنه جعلی باشه!

    ReplyDelete
  5. na jedi chi kar kardi ba in tarikhe badbakhtet?
    hamishe haminjorie...

    ReplyDelete
  6. bazam jaye shokresh baghie gele age seeman bud ke dige karesh tamum bud!

    ReplyDelete
  7. آن قدر آب را به گِل افزود
    که تا زانو در گِل خود ماند.
    .... همين مرا بس

    ReplyDelete
  8. درد داشتااااا

    ReplyDelete
  9. آن قدر آب را به گِل افزود
    که تا زانو در گِل خود ماند
    ...
    عالی بود این قسمت
    هوشمندانه....

    ReplyDelete
  10. آن قدر قلب اش پاک و بی ریا است تا سرمای سوزان عقل اش را تاب آورد
    می لرزد از سرما اما
    وجدان و آگاهی اش یخ نزده است

    ReplyDelete