آن قدر آب را به گِل افزود
که تا زانو در گِل خود ماند.
آن قدر ماند تا خشک شد
قلبِ کودکِ کوچکِ بينندهاش.
نه تنها خودش را آزاد نکرد،
طراوت قلبِ کودکِ کوچکش را هم به زنجير کشيد
سرمای سوزانِ عقلش
Thursday, October 19
سرمای سوزانِ عقلش
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
یه جاش نوشته بودم:ابرها که کنار رفتند برایت داستان خواهم نوشت
ReplyDelete.مگخ نه؟خوب یعنی الان داره بارون میاد.وقتی ابرها کنار رفتند و هوا خوب شد...حالا عکس بی ارتباط بود یا...؟
سلام لباس نو برای وبلاگتون مبارک چند بار دیگر آمدم اما از نوشتن نظر نا کام ماندم چیز جالبی نوشتین می دونین همه ی ما به اب خودم انقدر گل می ریزیم که بیرون امدن از آن برای ما خیلی سخت می شه
ReplyDeleteاقرار ميكنم كه قشنگ بود.از جايي كش نرفتي كه؟؟
ReplyDeleteاولا... بابا تو خیلی از زمان جلوی... افرین.. اینجا که ما زندگی می کنیم... هنوز چهارشنبهشت... ولی اونجا که تویی... الان 5 شنبه ست!
ReplyDeleteجواب کامنتت:الزاما یک ثبت نباید کودکانه باشه تا در 4 دقیقه پاک بشه.... به این فکر نکردی که ممکنه جعلی باشه!
na jedi chi kar kardi ba in tarikhe badbakhtet?
ReplyDeletehamishe haminjorie...
bazam jaye shokresh baghie gele age seeman bud ke dige karesh tamum bud!
ReplyDeleteآن قدر آب را به گِل افزود
ReplyDeleteکه تا زانو در گِل خود ماند.
.... همين مرا بس
Akh!
ReplyDeleteدرد داشتااااا
ReplyDeleteآن قدر آب را به گِل افزود
ReplyDeleteکه تا زانو در گِل خود ماند
...
عالی بود این قسمت
هوشمندانه....
آن قدر قلب اش پاک و بی ریا است تا سرمای سوزان عقل اش را تاب آورد
ReplyDeleteمی لرزد از سرما اما
وجدان و آگاهی اش یخ نزده است